فراموش کردم
رتبه کلی: 1599


درباره من
من رکسانا هستم 26 ساله
اهل تهران و کرج
اهل ورزش و تفریحات سالم
اهل دوستی های خوب برای پیشرفت تو زندگی
امیدوارم بتونم دوست خوبی براتون باشم

در تکاپوی دلت یاد دل من هم باش
یاد من نه
یاد خود کن که در آن جا داری
در پايان شب فصل بيستم
فصل بیستم حوادث بعدی به خودی خود پیش آمد،بدون اینکه کوچکترین دخالتی در به وجود آمدنش داشته باشم،اینکه می گویم کوچکترین دخالتی،هر دو روی سکه را می گویم!نه موافقتی کردم و نه مخالفتی!جذابیت شدید فرهاد،آن لبخندهای طلایی و قهقه های جادویی اش،آن نگاه های پراحساس و اغوا کننده اش،همه حرکات شیک و خواستنی ...
تاریخ درج: ۹۰/۱۱/۰۶ - ۱۲:۴۲ ( 0 نظر , 416 بازدید )
در پايان شب فصل نوزدهم
فصل نوزدهم از آن مهمانی ماه ها می گذشت ومن همه چیز را فراموش کرده بودم.مدرسه ها بازشده بود و با رفتن سرکار،تا حدودی افکارم منظم شده بود.بچه ها هم به کلاس های بالا تررفته بودند و غرق در درس و سرگرم دوستان جدیدشان بودند.مدتی بود که وضوعی نگرانم کرده بود و نمی دانستم باید چه برخوردی از خودم نشان دهم.چ...
تاریخ درج: ۹۰/۱۱/۰۶ - ۱۲:۴۱ ( 0 نظر , 420 بازدید )
فصل هجدهم
فصل هجدهم تابستان تازه از راه رسیده بود که فیروزه برای مهمانی بزرگی که هر سال در خانه شان می گرفت،دعوتمان کرد.مدرسه ها تازه تعطیل شده بود و هوا رو به گرمی می رفت.من خسته تر از همیشه خانه را مرتب می کردم.درمدتی که سر کار می رفتم اصلا فرصت رسیدگی به کارهای عقب افتاده و نظافت خانه را نداشتم و حالا که ...
تاریخ درج: ۹۰/۱۱/۰۶ - ۱۲:۳۹ ( 0 نظر , 407 بازدید )
در پايان شب فصل هفدهم
فصل هفدهم یک سال و خرده ای از مرگ نادر می گذشت اما من همچنان افسرده و بی حوصله بودم.گاهی اوقات باور نمی کردم یک سال گذشته باشد،فکرش را هم نمی کردم که زنده بمانم.قبلا همیشه فکر می کردم اگرروزی روزگاری نادر مراتنها بگذارد،من طاقت نمی آورم و دق می کنم اما حالا نه تنها زنده مانده بودم بلکه باید به زندگ...
تاریخ درج: ۹۰/۱۱/۰۶ - ۱۲:۳۸ ( 0 نظر , 346 بازدید )
در پايان شب فصل شانزدهم
فصل شانزدهم بعداز ظهر همان روز،نانا کسل و بی حوصله آمد کنار من روی مبل نشست. از قیافه اش پیدا بود که می خواد حرفی بزند اما دو دل است.همانطور که جلوی تلویزیون نشسته بودم و به اخبار گوش می دادم گفتم:حوصله ات سر رفته؟ آهی کشید و در جایش وول خورد:آره،هوای اینجا بدجوری حال آدمومی گیره.... نگاهم را...
تاریخ درج: ۹۰/۱۱/۰۶ - ۱۲:۳۷ ( 0 نظر , 394 بازدید )
در پايان شب فصل پانزدهم
فصل پانزدهم با بغضی گلو گیر و خفه کننده بلند شدم و به طرف تلویزیون رفتم،صدای گرم و جوان سامی هنوز داشت تکرار می کرد:رفتنت همیشگی بود....دیگه برگشتن نداره. چشم های پراز اشکم را بستم و باحرص تلویزیون را خاموش کردم و فیلم را از ویدیو بیرون کشیدم.همه چیز تار و مبهم به نظرم می رسید.پلک که می زدم اشک...
تاریخ درج: ۹۰/۱۰/۲۶ - ۱۲:۲۴ ( 2 نظر , 332 بازدید )
در پايان شب فصل چهاردهم
فصل چهاردهم بعداز آن هرچه به یاد دارم سیاهی است و ماتم.آن شب هما به خانه ما رفت و کیوان و فیروزه مرا که اصلا چیزی از اطرافم درک نمی کردم،به خانه شان بردند.کیوان با آقاجان درباره مراسم تشییع جنازه صحبت می کرد و فیروزه با تلفن همه فامیل خودشان را خبر می کرد و من بااضطراب دعا می کردم،هما بتواند خودش ر...
تاریخ درج: ۹۰/۱۰/۲۶ - ۱۲:۲۳ ( 0 نظر , 415 بازدید )
در پايان شب فصل سيزدهم
1. فصل سیزدهم بعد از مرگ ملی جون،زندگی ما زیر و رو شد.بچه ها می ترسیدند از راه پله پایین بروند و شبها کابوس می دیدند.آرسام بسیار حساس تر از بهاره بود.تا مدتها پس از مرگ ملی جون می دیدمش که ساکت به نقطه ای خیره شده است،کنارش می نشستم و سعی می کردم حواسش را پرت موضوع دیگری کنم،اما ناگهان وسط حرف ه...
تاریخ درج: ۹۰/۱۰/۲۶ - ۱۲:۲۲ ( 0 نظر , 406 بازدید )
در پايان شب فصل دوازدهم
فصل دوازدهم با بزرگ تر شدن بچه ها،زندگی ام رنگ دیگری می گرفت.گاهی در خلوت به فکر می رفتم و به این فکر می کردم که زندگی چیست؟از زندگی ام چه می خواهم و از شتابی که زندگی ام به خود گرفته بود تعجب می کردم.روزها پی در پی می گذشتند و مارا هم به دنبالشان می دواندند.صبح های زود بیدار می شدم و صبحانه درست م...
تاریخ درج: ۹۰/۱۰/۲۶ - ۱۲:۲۱ ( 0 نظر , 416 بازدید )
در پايان شب فصل يازدهم
فصل یازدهم زندگی ام روی روال خاص خودش افتاده بود.نادر صبح های زود همراه برادرش به کارخانه می رفت و شب ها خسته و هلاک برمی گشت.من هم تا ظهر مدرسه بودم و آرسام پیش ملی جون می ماند.بی اندازه مادر بزرگش را دوست داشت و او را مامان ملی صدا می کرد.مادر مرا هم دوست داشت اما به ملی جون عادت کرده بود درست مث...
تاریخ درج: ۹۰/۱۰/۱۷ - ۱۲:۳۷ ( 2 نظر , 406 بازدید )
چگونگی درج آگهی در سایت و قسمت تبلیغات سایت و اپلیکیشن آموزش زبان انگلیسی urg.ir
کاربران آنلاین (1)